خادمیاران و یاوران رضوی طبق قرار هفتگیشان آماده سرکشی به خانواده شهدا شدند. این بار قرعه میزبانی از کاروان خادمان حضرت شمس الشموس به نام خانواده دو شهید سرفراز افتاده بود. شهیدانی که پیشاپیش خبر از آمدن میهمانی ویژه داده بودند و بیشک خود هم در این بزم حضور داشتند.
به گزارش شبکه خادمان رسانه ای کانون های خدمت رضوی استان تهران، عصر چهارشنبه ۱۷ آذرماه ۱۴۰۰ گروهی از خادمیاران و یاوران رضوی، که قطعاً از سوی حضرت رضا و شهدای والا مقام به این دیدار دعوت شده بودند، به منزل شهیدان کبیریفر رسیدند در کمال تعجب . پس از فشردن زنگ، درِ منزل بلافاصله باز شد و همه غافلگیر شدند؛ معمولاً همیشه باز کردن در حداقل چند ثانیه ای زمان میبرد؛ اما این بار اینگونه نبود. خادمان با خود فکر کردند شاید اهالی خانه زمان دقیق حضور میهمانان را می دانستند. وقتی وارد حیاط باصفای خانه شدند درخت خرمالوی زیبایی در گوشهای خودنمایی میکرد و دل هر بیننده را میبرد. مادر شهیدان روی پلهها به استقبال میهمانانش ایستاده بود و از پس پرده اشک به میهمانانش خوش آمد میگفت. خدام تصور کردند شاید مادر با دیدن پرچم اینگونه منقلب شده؛ اما نمی دانستند ماجرا فراتر از تصورات آنهاست.
اعضای کاروان طبق روال همیشه سرود «ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم تا قیامت ای رضا جان سر ز خاکت بر ندارم» را همخوانی کردند و وارد منزل شدند.
پدر شهیدان در گوشهای نشسته و منتظر حضور میهمانان فرزندانش بود. هرچند جسم آقا عبدالله رنجور و ناتوان شده بود؛ اما وجود نورانیش مانند خورشید گرمابخش و سراسر آرامش بود.
مسئول دفتر خدمت رضوی شهریار ضمن دستبوسی پدر، پرچم را مقابل ایشان و صغری خانم گذاشتند و همگی صلوات خاصه امام رضا را رو به مضجع شریف حضرت شاه خراسان زمزمه کردند. جسم همه در خانه بود و روح و دلشان کنار ضریح مطهری که در فراقش میسوختند… انگار هرکس در گوشه ای از حرم ایستاده بود و با امامش نجوا میکرد…
همه در حال و هوای تشرف به محضر حضرت علی ابن موسی بودند که مادر شهیدان لب به سخن گشود. هنوز مرواریدهای اشک روی گونه هایش غلط می خورد. انگار از واژههایی که بر لبهای صغری خانم جاری می شد نور می تراوید… همه محو کلام او شده بودند که میگفت: «پیش از آمدن خادمان لحظه ای خوابم برد و در عالم رؤیا عادل و نادر عزیزم را دیدم که به خانه آمده اند. کنار من نشستند و گفتند مادرجان بیدار شوید آقا علی ابن موسی الرضا پشت در هستند و میخواهند به منزل ما تشریف بیاورند. بروید در را باز کنید. در حالی که از دیدن فرزندانم، که پس از سالها به خوابم آمده بودند، بی قرار بودم؛ هراسان و گریهکنان از خواب پریدم. نوهام جویای احوالم شد و بلافاصله به او گفتم همین الان برو و در را باز کن.»
سکوت سنگینی بر مجلس سایه انداخت. بغض ها کم کم شکفته شد و چشمها مثل همیشه به یاری دلهای بهت زده شتافتند و با جاری شدن اشک، تسکینی شدند برای قلبهای فشرده حاضران! اولین راز این دیدار رمزگشایی شد… حالا خدام دلیل سریع باز شدن در را فهمیده بودند… دلیلی که حتی لحظه ای هم به ذهنشان خطور نکرده بود….
تا دقایقی همه حاضران در خیالشان حضور مقتدایشان حضرت علی ابن موسی الرضا را کنار شهیدان عادل و نادر تصور کردند… صحنه ای بیبدیل و با شکوه که مانند مرهمی به زخم های جانشان التیام می بخشید… ناخودآگاه از پس پرده اشک به اطراف خانه چشم گرداندند تا شاید آنها را ببینند؛ اما دریغ که چشم زمینیان لایق دیدار آنها نبود.
فضا که آرام تر شد مادر از خاطرات پاره های تنش گفت… از روزی گفت که خبر شهادت عادل را برایش آورده بودند… چنان آرامشی در جان کلامش بود که همه را مجذوب و میخکوب نگاهش کرده بود….
صغری خانم گفت: «از وقتی پسرم را راهی جبهه کرده بودم منتظر خبر شهادتش بودم. یک روز مسئول بنیاد شهید آمد منزل ما و سراغ پدر عادل را گرفت. ایشان سر کار بودند. بلافاصله به مسئول بنیاد و همراهانش گفتم خبر شهادت عادلم را آورده اید؟ آنها اول اعلام کردند برای دیدار آمده اند اما وقتی محکم به آنها گفتم می دانم عادلم شهید شده حرفم را تایید کردند و گفتند شما زودتر از ما این پیغام را دریافت کرده اید. حرف دیگری نزدند و فقط گفتند برای شناسایی پیکر عزیزمان باید به معراج برویم. ما را برای شناسایی پیکر پسرم به معراج شهدا بردند. عادل مثل اربابش بی سر بود و مثل قمر بنی هاشم دست در بدن نداشت. تا مدتها هرکس به منزل ما می آمد این قضیه را برایش تعریف می کردم و می گفتم عادل بی سر و دست بود. تا اینکه یک شب عادل به خوابم آمد و گفت مادرجان چرا به همه میگویید دست و سر در بدن نداشتم و آبروی مرا پیش حضرت زهرا می برید؟! از آن موقع من دیگر درباره این موضوع با کسی حرف نزدم تا امروز که بعد از سی و چند سال دوباره آن را برای شما بازگو کردم.» آخر گمنامی مسلک شهدا بود….
همه مادران شهدا خیالشان راحت است که در لحظه های غربت و شهادت فرزندانشان بانوی آب و آینه حق مادری را در حقشان ادا کرده و در این مقام سرهایشان را در هنگامه شهادت به دامن گرفته است و برای آنها چه چیزی بالاتر از این که فرزندانشان از مهر و عطوفت مادری حضرت زهرا بهرهمند شوند.
اصلاً برنامه این دیدار را انگار عادل و نادر خودشان چیده بودند! خودشان لحظه به لحظه مراسم را جلو می بردند و مدیریت می کردند؛ آخر مجلس مهمان ویژه ای داشت که چشم از دیدنش عاجز بود؛ اما عطر حضورش همه جا را پر کرده کرده بود. باید سنگ تمام می گذاشتند برای حضرت شمس الشموس… حالا وقتش بود روضه ام الشهدا حضرت صدیقه کبری دلها را جلا بخشد تا به لطف نظر دخت نبی و زوجه حیدر کرار حوائج روا و دل حضرت ثامن الائمه شاد شود.
عمر میهمانی به سر آمده بود و باید از آن محفل دلنشین دل می کَندند. لطف بی دریغ صغری خانم هنگام بدرقه میهمانان دوباره شامل حالشان شد و از همه خواستند از درخت خرمالو میوه بچینند. چیزی بهتر از این برای خادمان نبود که از خانه ای پر برکت، معنویت و اخلاص تبرکی با خود ببرند و وجود خودشان و خانواده هایشان را با آن متبرک کنند.